سی سال بعد از خواب پا میشی میری جلو اینه تا دست و صورتت رو بشوری . چین و چروک هارو تو صورتت میبینی . موهای مشکیت کم پشت و سفید شده . قهوت رو دم میکنی . میشینی و ناخوداگاه به فکر فرو میری . به یاد گذشتت میفتی ، به یاد امروزت . به یاد این میفتی که چرا یه کارایی رو نکردی . چرا یه سری از ارزوهات رو براورده نکردی . شاید یاد ترست بیفتی . ترس از حرف مردم ، ترس از اینکه اگه نشه چی ، ترس از سختی انجام ، ترس دیدن و انجام چیزهای غیر ممکن و ناشناخته
میبینی مردمی که از حرفشون و قضاوتشون میترسیدی تاثیری تو زندگیت نداشتن و سرشون به زندگی خودشون گرمه
به خودت میگی چرا جاهای دیگه ی دنیارو ندیدی . چرا زندگیت خلاصه شد به شعاع ۱۰۰ کیلومتر دور خودت . چرا ترسیدی و بیشتر نخواستی ، چرا به کم قانع بودی و اون و گردن سرنوشت انداختی
خودت و بین کلی سوال بی جواب میبینی ،اون موقعست که باید با خودت روراست باشی و دست از توجیه کردن خودت ورداری ، میرسی به سوال اخر !
هدف از اومدنت توی این دنیا چی بود
سهم تو از دنیا همون دانشگاه ، همون کار ، همون زندگی ، همون تکرار و تکرار بود ؟
تمام سوال ها تورو به یه جواب یه کلمه ای میرسونن : ترس
قهوت اماده شد
دو راه داری
بریزیش تو استکان و دوباره تو فکر فرو بری
یا بیدار شی و زندگی رو شروع کنی
انتخاب مثل همیشه با تو بود و هست
روزبه قوی پنجه